سه شنبه چهاردهم
سه شنبه صبح بی توجه به برنامه قبلی به سرم زد یک تغییر اساسی ایجاد کنم و مهمان دعوت کنم شاید می خواستم به نحوی شرایط را تغییر بدهم. بماند که به هیچ کاری جز مهمان داری نرسیدم. سردرد کمرنگ شده بود اما نرفته بود.
شب تصمیم گرفتم به جنگ با خودم و دیگران خاتمه بدهم. مساله هنوز حل نشده و باید راه حل مناسب برای آن بیابم اما جنگ کردن با خود و دیگران احمقانه ترین و بی ثمرترین کارهاست. حیف از وقتی که تلف شد. شب خوابهای پریشان دیدم... اضطراب داشت می آمد که بماند... باید تمامش می کردم..یک بار دیگر باید دستهایم را روی زانوهایم بگذارم و بلند شوم. نباید بگذرام زمان بیش از این بگذرد و من جا بمانم. از همین حالا باید بلند شوم.
بسم الله الرحمن الرحیم